پارت پنجاه و پنجم

زمان ارسال : ۲۶۶ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 7 دقیقه

با صدای آهنگ گوشی‌‌ام ذهنم منحرف شد. فرناز پشت خط بود که از من می‌‌خواست با او بیرون بروم. یک ساعت بعد توی بازار بودیم و داشتیم خرید می‌‌کردیم. موقع برگشتن فرناز گفت:
ـ مهسا می‌‌خوام یه چیزی بهت بگم.
با لبخند پرسیدم:
ـ چی؟ زودباش بگو. مردم از کنجکاوی!
فرناز دستم را گرفت و گفت:
ـ اون موقع که داشتیم آموزشگاه رو جمع می‌‌کردیم، یادته؟
ـ آره، یادمه.
ـ یه روز سپهری

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • Zarnaz

    ۲۰ ساله 00

    عالی بود مرسیییی راضیه جونم 💋💋❤️❤️

    ۷ ماه پیش
  • راضیه نعمتی | نویسنده رمان

    ممنونم عزیزم 😘♥️

    ۷ ماه پیش
  • اسرا

    00

    خوب همسرسامان پرخاشگری نکردوسیمابلاخره جواب بله دا دممنون بانو

    ۷ ماه پیش
  • راضیه نعمتی | نویسنده رمان

    زنده باشی عزیزم 🧡⚘

    ۷ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.